داشت به تولدش فکر می کرد
ذهنش به همه جا و همه چیز سرک میکشید
یه جا خونده بود ک مرگ تو هر کسی یه شکله
یکی دیگه عکس یادگاری نمیگیره ، یکی خوشگل نمی کنه و یکی هم ...
تو این فکر بود که دید دوستش همراه همسرش می خوان برن بهشت زهرا
مشتاق شد تا باهاشون بره آخه تا اون موقع نرفته بود
نزدیک که شدن نگه داشتن تا گل بخرن! دخترک هم خرید ! نمی دونست چرا
فک می کرد باید دست پر بره ! اولین بارش بود می رفت دیدن آقاجون
تا از در رفتن تو ! منقلب شد
یاد روزی افتاد که وقتی واسه هزارمین بار دلش شکسته بود
از ماشین پیاده شد ، پاهاش میلرزید
همسر دوستش رفت کنار مزار آقاجون
- سلام آقاجون ، واست مهمون آوردیم . . .
دخترک با اینکه خیلی رودربایستی داشت ، بی مهابا زد زیر گریه
اصلا انگار نه انگار که کسی اونجاست
گریه می کرد
مثل ابر بهار اشک می ریخت
گفت آقاجون شکستم
پیر شدم آقا جون
خسته ام
خوش بحالت که خوابیدی
خوش بحالت که ...
دوستش دستش رو گذاشت رو شونه ش . . .
دستشو گرفت و گفت میشه بغلم کنی ؟؟؟
و بلندتر گریه کرد . . .
یهویی آروم شد ، انگار یاد یه چیزی افتاده بود ! با دستاش جلوی دهنشو گرفت
و باز گریه کرد
اشک میریخت و میگفت که دعا کن آروم بگیره قلب بی تاب من
گریه امونش نمیداد
دوستش و همسرش متعجب بودن از اون همه عجز
چرا که همیشه اونو محکم دیده بودن !!!!
دوستش بلندش کرد ، گفت اصلا فکنمی کردیم حالت بد بشه وگرنه . . .
با اون کفشا نمی تونست راه بره ، آروم زمرمه کرد پیر شدم
تو اون چند دیقه انگار واقعا نقابشو درآورده بود
آره واقعا پیر شده بود ، واسه راه رفتن عصا می خواست
وقتی نشست تو ماشین چشماشو بست
نخوابیده بود ولی هیچ حرکتی نداشت ، درست مثل آدمای خواب
سکوت همه جا رو پر کرده بود
دوستش و همسرش بهت زده بودن
یعنی واقعا این همون دختر خندون و شیطونه ؟؟؟؟