کلماتم را
در جوی سحر میشویم
لحظههایم را
در روشنی بارانها
تا برای تو شعری بسرایم، روشن
تا که بیدغدغه بیابهام
سخنانم را
در حضور باد
این سالک دشت و هامون
با تو بیپرده بگویم
که تو را
دوست میدارم تا مرز جنون
شفیعی کدکنی
بودنت مهم است همین . . .
آنکه دلت را شکست،تاریخ تولدش یادت مانده
آنکه رهایت کرده تاریخ آمدنش و رفتنش دقیق یادت مانده
و آنکه احساست را به بازی گرفت،
لحظه به لحظه خاطراتش را سالها در یاد داری !
اما آنکه دوستت دارد را سطری در تاریخ زندگیت به نامش زدی ؟