حسرت دیدار تو را آه میکشم . . .
در لجبازی های تو ،گم شد غرورم
در دلتنگی های تو، گرفته شد شهامتم
در تنهایی و نهایت اندوه تو
و بازی تلخ زندگی تمام شد شجاعتم
رفتی! و شب جاده ها بی عبور شد
چون بید مجنون شکسته شد قامتم
دریغ و درد از زمانه ی ناسازگار
حتی برای درد هم درمانده شد طاقتم
دیگر به آمدنت هم امید نیست
رفتی ! خدای من نیست شد اجابتم
فرو افتادم از چشم تو تا رسوا شود حوا
بهر جا پا گذارد لخت و بی پروا شود حوا
بگردد آنقَدَر دنبال خود در این سرازیری
که مثل ابروان لاغر خود تا شود حوا
چنان از آب رنگ این زمین برگونه ها ریزد
که خود نوع جدیدی صخره ی صحرا شود حوا
بهای حلقه عصیان تنور داغ تبعید است
بسوزد آنقَدَر تا انجمادش وا شود حوا
بگردد آنقدر در چشم این و آن که تا روزی
سر یک چارسو چون پیرهن سودا شود حوا
من از چشم تو افتادم چو نیم دیگرم عریان
که دنیا را بگردم تا کجا پیدا شود حوا
بگردم تا عطش در استخوانم ریشه اندازد
و من آتش بگیرم ناگهان دریا شود حوا